خاطرات دوران آموزشي - قسمت 8

91/06/10 ساعت 10:55 صبح:

امروز دو روزيه كه مريض شدم. امروز يه خورده بهترم. ديروز صبح ساعت 6:50 رفتم بهداري. و دو تا آمپول و دو تا قرص بهم داد. يكي از آمپول ها رو همون موقع زدم و بعديش رو 12 ساعت بعد. ديروز اصلا حالم خوب نبود، مخصوصا شب كه بدجوري عود كرد. ديروز هم گذشت. حرفهايي كه با حميد زديم راجع به سيدخليل و چيزهاي ديگه و حرف هاي رسول در مورد زندگيش و علاقه زيادش به ماه. ايرج هم كه گل حمعه و انرژي بچه ها. البته اونم الان مريض شده ولي الان نشسته بچه ها رو دوره كرده داره جوك تعريف ميكنه. ديروز يه كلاس تاكتيك داشتيم جلوي بهداري و يه كلاس سلاح در مورد مثلث گيري. خلاصه هر روز فشار هست و هست. دوره ما از اون جايي كه به 31 شهريور خورده بدجوري درگير شديم. فقط ديروز يكي از كلاس ها كم شد و زودتر از بقيه روزها بيكار شديم. البته برنامه هفته سوم رو كه زدن، تمام كلاس هاي جبراني رو برداشتن. بچه هاي خوبي توي اتاق هستن. علي، دكتر علي، دكتر، ايرج، رسول، حميد، ميثم و حسين و .... همه بچه ها خوبن.
دلم لك زده براي به موسيقي بي كلام حسين عليزاده مثل سلانه. دلم تنگ شده بيشتر از همه براي علي. ديروز بعد از 2-3 روز زنگ زدم خونه. مامان گوشي رو برداشت، بعد علي حرف زد و گفت كه خونه رو فروختن و گفت كه حتما يه زنگ به بابا بزنم. به بابا زنگ زدم، خيلي خوشحال شد و گفت كه خونه رو فروخته. ديشب اينقدر حالم بد بود كه سريع اومدم توي تخت و قبل از خاموشي خوابيدم.
اما برنامه غذايي 91/06/09:

صبحونه: شير و حلوا شكري           ناهار: قورمه سبزي و هندونه         شام: شنيسل مرغ

اما صبحونه امروز هم پنير خامه اي و گوجه بود. حوصله نوشتن ندارم. احتياج به استراحت دارم. مخصوصا از اونجايي كه آنتي هيستامين  خوردم. ايرج واقعا آدم عجيبيه. تمام انرژي از اون صادر ميشه. مثل همين الان كه داره حرف ميزنه.

(ادامه اين متن توي همون 06/10 نوشته شده. اين صحنه رو دقيق يادمه، دقيق دقيق. بعد از ظهر بود)

بهترين لحظات سربازي تا الان
همه بچه ها دور هم توي آسايشگاه جمع شدن
مخصوصل دكتر و ايرج كه جمع رو دست گرفتن
واقعا لحظات زيباييه
روبروي من صحنه كوه و درخت هاي بالاي پادگانه
ميدون صبحگاه و پرچم ايران كه آروم داره تكون ميخوره
همونطور كه رسول گفت مطمئنا حسرت اين روزها در تمامي عمرمون باقي خواهد موند
امروز براي اولين بار بعد از 10 روز رفتم حموم. با رسول رفتم. خيلي خوب بود. سر حال اومدم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 7

91/06/08 ساعت 21:04:

وقت زيادي ندارم. بچه ها از من خواستن براشون بخونم. تنها چيزي كه امشب نسبت به شب هاي قبل تغيير كرده، تغيير ساعت خاموشي از ساعت 21:30 به 21:45 است. اما برنامه غذايي امروز چهارشنبه:
صبحونه: مرباي بالنگ و كره            ناهار: عدس پلو با ماست           شام: خوراك گوشت

امروز بيشتر به كلاس آداب گذشت و كلاس سلاح. به صورت رسمي براي اولين بار با آقاي مرشدلو صحبت كرديم. فشار زياد ما به خاطر روز 31 شهريوره. اما شايد مهم ترين واقعه امروز، حرف هاي حميد سر نماز بود كه برام جالب بود. چيز زيادي از كلاس ها نمي تونم بگم، چون هم وقت ندارم، هم حوصله و هم يادم نمياد. مرخصي فردا و پس فردا هم كنسل شد و هفته بعد احتمال زياد و تقريبا قطعا به مرخصي ميريم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 6

91/06/07

برنامه غذايي

91/06/06    صبحونه: نون و مرباي هويج       ناهار: خورش قيمه (عالي!)   شام: سبزي كوكو و گوجه
91/06/07    صبحونه: پنير خامه اي و گوجه   ناهار: چلو مرغ                   شام: سيب زميني كوكو و گوجه 

اين غذاها رو با كمك ايرج و علي و رسول نوشتم. اصلا وقت نوشتن ندارم. حتي كوچك ترين وقت براي مطالعه هم ندارم. وقايع امروز: آمادگي جسماني تقريبا سنگين، دومين جلسه تاكتيك كه اولين تماس هاي ما با خاك بود. بد نيست. اين قدر زود ميگذره كه وقايع روزهاي قبل يادم نمياد. امروز رسول خيلي درگير بود. خيلي سر نماز با هم حرف زديم، حتي گريه كرد از اتفاقاتي كه براش پيش اومده. واقعا دوران خوبيه. بدجوري به محيط عادت كردم. بر خلاف روزهاي اول كه واقعا سخت مي گذشت. ديروز دفترچه مرخصي ها رو گرفتيم. ميخوان خاموشي بزنن حدود ساعت 9:30. واقعا احساس خوبي دارم. امروز براي اولين بار تونستم قرآن بخونم. سوره "طه" و داستان حضرت موسي. كلاس ها خيلي فشرده ان. كاش مي شد يه خورده فرصت داشتم تا مي تونستم از تك تك لحظات سربازي بنويسم. اين يارو مربي تاكتيكمون خدايي آدم باحاليه. تقريبا تمام سنگيني ها رو پشت سر گذاشتيم. امروز خيلي هم كلاس آداب داشتيم. عصر پاك كردن اسلح رو داشتيم. همچنين بحث حفا هم براي اولين بار آقاي م.و اومدن. بچه ها جمع شدن دارن مي خندن. بدتر از همه ايرجه. واقعا آدم باحاليه. حميد هم پسر خوبيه. ولي مهم تر از همه اينه كه دقيقا يه هفتست حموم نرفتم. كار هر روزمون بعد از بيدار باش، وضو گرفتن، به خط شدن، نماز، ورزش صبحگاهي، به خط شدن براي صبحونه، تميزي منطقه نظافتي كه پشت ساتره، بعد صبحگاه و بعد هم برنامه روزانه تا نماز ظهرو ناهار و بعد ساعت 15 به بعد كلاس ها تا نماز مغرب و عشا و نهايتا شام و خاموشي. شب هاي خوبيه. مطمئن هستم يه روز دلم براي اين شب ها تنگ ميشه، مطمئنم.
دلم براي بچه ها هم تنگ شده. شايد توي اين مدت بيشتر از همه دلم براي داداش علي تنگ شده. دوست دارم تلاش كنه بتونه معاف بشه. دوست ندارم ببينم جنگ شده و ميخواد بره بجنگه و كشته بشه. اين فكر روانيم ميكنه.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 5

91/06/05 ساعت 14:25:

ادامه بحث برنامه غذايي:
91/06/03         شام: تن ماهي
91/06/04         صبحونه: كره-عسل                      ناهار: قورمه سبزي       شام: كتلت و گوجه
91/06/05         صبحونه: شير و پنير خامه اي          ناهار: دم پختك             شام: مرغ با سيب زميني

الان توي آسايشگاه روي تخت خودم هستم. بچه ها جمع شدن و دارن جوك تعريف ميكنن. فضا و پذيرش اين دوران خيلي بهتر شده. ديشب براي اولين بار پاس دادم؛ من و علي. البته من و علي بايد از هم جدا ميبوديم و با يكي ديگه پاس مي داديم كه با صحبتي كه با ميثم كردم، من و علي توي پست 11 تا 12:30 پاس داديم. بعد از پاس دادن مثل مرد خوابيدم. همون اول پاسمون بود كه گربه لعنتي اومد توي آسايشگاه. خلاصه شانس آورديم. بايد مختصر و مفيد بنويسم. امروز كلا عقيدتي بود. برخوردشون خيلي خوبه، فقط بديش اينه كه حتي يه دقيقه هم وقت نداريم. امروز هم عجيبه كه بيكار شديم. البته باز ساعت 14:45 بايد به خط شيم بريم مسجد. 
روز چهارم شهريور رفتيم اسلحه هامونو تحويل گرفتيم. البته هم چهار و هم امروز بعد از نماز، خوب توي صبحگاه ما رو دووندن. روز چهارم، روز شروع رسمي دوره بود. جو جالبي بود. همه توي مسجد و كلا حس خوبي بود. وقتي سرود ملي رو مي زدن تمام موهاي تنم سيخ شده بود و بغض گلومو گرفته بود. تازه مي فهمم براي چي بعضي ها عاشق نظامن. عصر روز چهارم هم كلاس اسلحه داشتيم، قبلش هم آداب. عجيبه كه زياد چيزي يادم نمياد. خلاصه كه بد نيست. كلاس ها خيلي فشرده بود. عصر ديروز (چهارم شهريور)، اولين كلاس تاكتيك هم تشكيل شد. حالا باز هم مي نويسم، ميخوام برم پيش بچه ها.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 4

91/06/03 بعد از حرف زدن با كيان

وحيد هميشه از سربازي مي گفت، از دوستان جديد، از آدم هاي جديد و ...
امروز دقيقا يكي از همون روزها و لحظات قبل دقيقا همون لحظات بودن. كيان، پسري متولد 68 از كرج، تحصيل كرده ادبيات برام حرف ميزد، از ادبيات. حرف هاي جالبي كه همون طور كه به خودش گفتم مرا از اين حصار زندون وار پادگان خارج كرد و رسوند به همون جاهايي كه دوسشون دارم.احساساتي شدم، بايد حقيقت رو بگم. وقتي دارم اين متن رو مي نويسم، زير نور آفتاب نيشابور هستم و صداي شرشر آبي كه توي باغچه مقابلم جريان داره مياد، يه سري مورچه هم اطرافم هستن. شايد هر انساني ....
دوباره شروع مي كنم به نوشتن. اين بار با محمدرضا و حجت و دو دوست ديگر و هر لحظه كه ميگذره، حس مي كنم لطف خداوند شامل حالم شده و بهش ميگم بابت همه چي دوستت دارم. و هر حركتي و هر تغييري و هر اتفاقي نشونه ايه براي تو، انگار تمام عالم با مايحتوي (حتي تمامي انسانها) براي تو و فقط براي تو بوجود اومدن.
خواهر حجت بچش بدنيا اومده و الان دايي شده.حرف از حجت شروع شد و الان پنج نفري داريم حرف ميزنيم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 3

91/06/03 ساعت 16:20 عصر

ديروز هم مثل روز اول، روز سختي بود. ولي امروز با وجود فشار بدني كه به ما اومد، از دو روز قبل خيلي بهتر بود. بچه ها بيشتر با هم اخت شدن و بيشتر با هم مراوده ميكنن. الان به همراه عليرضا فياض بخش عزيز،جلوي در آسايشگاه نشستيم و با هم صحبت مي كنيم. منظره شهر نيشابور از دور زيباست. هوا عاليه، واقعا عاليه و ابري. چندين بار دلم براي ليلي تنگ شد. چندين بار هم بهش زنگ زدم ولي باز هم نمي دونم چه فلسفه اي بود كه گوش هاش خاموش بودن يا وصل نمي شدن. شايد بيشتر از همه افرادي كه بهشون تعلق خاطري داشتم، دلتنگ او بودم (مي دونم چون از زمان گذشته فعلي كه به كار بردم بدش مياد، اضافه ميكنم كه: همچنان دلتنگش هستم). چندين و چندين بار تماس، ولي همگي بي نتيجه. روزهاي عجيبيه. 

اما آمار غذاي روزانمون:
91/06/01 شام: عدس پلو
91/06/02 صبحونه: حلوا شكري و نون و خرما     ناهار: قورمه سبزي و هندونه     شام: كتلت و خيارشور
91/06/03 صبحونه: نون و پنير خامه اي             ناهار: چلوگوشت                   شام: معلوم نيست :) 

ديشب با اينكه اولين شب زودبيداري و زود خوابيدن بود، ولي عجيب بود كه خوابم نمي برد و لعنت به خيارشور كه همش به خاطر تشنگي از خواب بيدار مي شدم و آخر سر هم بيدار شدم و رفتم آب خوردم و اومدم. چندين بار توي اين چند روز (هر روز) به خونواده (بابا، مامان يا علي، هر بار يه كدومشون) زنگ زدم. به وحيد زنگ زدم. به طاهر، به امير. امروز حدود يه ساعت قبل به طاهر زنگ زدم و بابت حرفايي كه ميخواست به ليلي بزنه خيالم راحت شد. شب قبل به امير زنگ زدم. به وحيد زنگ زدم كه با امير بود. خلاصه اگه بخوام وقايع رو جزيي شرح بدم، كل همين سررسيد براي اين دو سه روز كمه.
ديروز صبح (2 شهريور) دسته بندي شديم و من به گروهان 302، دسته 2 افتادم. اسم گردان ما امام حسن مجتباست و احتمالا امشب اولين شب پاس منه. فرمانده گروهان ما آقاي رضا مرشدلو آدم خيلي خوبيه. امروز صبح هم اسلحه هامونو براي اولين بار تحويل گرفتيم. بعد به اولين كلاس عقيدتي رفتيم. بعد هم دم آقاي مرشدلو گرم، مرخصمون كرد تا تخت ها رو مرتب كنيم و به كارهاي شخصيمون برسيم. هواي نيشابور، مخصوصا امروز و الان فوق العادست. ديروز (2 شهريور)، آقاي حشمتي فرمانده گروهان 1، ما رو توي ميدون صبحگاه كمي دووند و اولين باري بود كه با پاي آسيب ديده مي دويدم. بعد از حدود 2 ساعت جيره ها رو تحويل گرفتيم و بعد از اون هم يقلوي و دربازكن هامون گرفتيم. امروز (3 شهريور) هم وسايل كوله براي اردو رو تحويل گرفتيم. خدا رو شكر خيلي فضا بهتر شده. دوستان جديد، مخصوصا علي، باعث شده كه دلتنگي ليلي كمتر اثر بدي روي من بذاره. همون طوري كه علي مي گفت، خودش هم درگير رابطه اي بوده كه اونم تموم شده.
باز هم خدا رو شكر مي كنم كه شرايط كم كم در حال بهتر شدنه. دوستان جديدي پيدا كردم. حميد، محمدرضا، وحيد و ... واقعا يادش بخير روزي كه با بچه ها از سمنان اومديم؛ فرهاد و جلال و اميد و بابك و ...
ياد رسول هم بخير كه تخت خودم و علي رو مردونه درست كرد. دمش گرم. الان بچه ها مرخصند و بيشترشون براي حموم رفتن. حوصله حموم ندارم. الان تنهام. حميد هم رفته. دوباره ميام مي نويسم.

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 2

90/06/01 ساعت 9 شب (حدود دو ساعت بعد از اولين ورود به پادگان)

ليلي عزيزم
از وقتي حس كردم بايد كنده بشم و بيام سربازي، فقط ياد تو بود كه توي تمام ذهنم جاري بود. چندين و چند بار، هر بار كه امكان داشت، با تو تماس گرفتم. حتي آخرين بار يعني همين چند لحظه قبل به خونتون زنگ زدم، ولي كسي گوشي رو بر نداشت.كاش مي شد فقط يه لحظه، فقط يه لحظه صداتو بشنوم. ايرانسلت قطع و دائميت بوق اشغال عجيبي ميزد. دلم برات تنگ شده. كاش مي دونستي فقط يه لحظه شنيدن صدات، مي تونه تمام سختي ها رو برام به آسوني تبديل كنه. كاش مي تونستي و كاش مي دونستي. زياد وقت نوشتن ندارم. بايد به صف شيم براي شمارش. تازه شام خورديم.
كاش ميشد يه لحظه، فقط يه لحظه صداتو بشنوم. كاش!

خاطرات دوران آموزشي - قسمت 1

91/06/01 ساعت 14:35: (داخل قطار سمنان-نيشابور و با خط بالا پايين شده به دليل تكان هاي قطار)

امروز اولين روز سربازيه. حدود ساعت 6:30 از خواب بيدار شدم و حدود ساعت 6:45 جلوي نظام وظيفه بودم. بابا، مامان، مرتضي، اميرحسين، خاله سكينه و دايي محمد هم اومده بودن. پس از معطلي طولاني، حدود ساعت 9:35 به اتفاق بابا و مامان و بابك به سمت راه آهن حركت كرديم و نهايتا ساعت 10:10 به طرف نيشابور حركت كرديم. همه چيز خوب بود. فقط اينكه ديشب حدود ساعت 2 نصفه شب، دو تا sms به ليلي زدم كه failed شد. صبح كه بيدار شدم چند بار به موبايلش زنگ زدم كه باز هم خاموش بود. ولي بعد از اون هم چند بار كه امكان دسترسي به موبايل (مثلا در بين راه رفتن به راه آهن با موبايل مامان) برايم فراهم شد، باز هم به او زنگ زدم ولي موبايلش خاموش بود. واقعا هيچ دلتنگي نداشتم جز دوري ليلي. ديشب آخرين مطالب وبلاگ رو به ياد ليلي و دوستان كه پيشم آمده بودن، نوشتم. واقعا لحظات سختي بود كه هنوز هم ادامه دارد، اونچه باعث شد الان و در وضعيتي كه قطار حركت مي كنه براش بنويسم، توي كوپه اي به اتفاق اميد، سيد علي، محسن و اسماعيل و جلال. دوستان جديد سربازي. البته قبل از اون توي يه كوپه ديگه بودم، به اتفاق ساير دوستان. اما فقط و فقط حس دوري ليلي رو دارم. كاش ميشد حداقل براي يه لحظه صداش رو ميشنيدم، كاش ميشد. هيچ وقت انقدر دلم براي ليلي تنگ نشده بود. دوست دارم فقط از ليلي بنويسم. نمي دونم چرا زندگي به اين مدار مي چرخه. شايد صداش مي تونست قوت قلبي برام باشه. از اونجا كه آدم معتقد به ماورا و اتفاقات خارج از اون هستم بايد بگم نمي دونم چي شده كه موبايلش كاملا قطعه. فقط مي خوام صداش رو بشنوم. اما....
اگر دسترسي به اينترنت داشتم، سعي مي كنم باز هم براش بنويسم. همان نامه هاي كوتاه كه هميشه قولش رو به او داده بودم. نمي دونم چي شده كه امروز مسخ او شدم، مشخ نوشتن براي او. 
امروز يكي ديگه از روزهاي زندگيم بود كه باز هم قدر پدر و مادر و اطرافيان رو بدونم و كار ديشب بچه ها؛ رضا و امير و وحيد. كاري كردن كه از ديشب تا حالا فراموشم نشده. در آخرين لحظات قبل از سوار شدن به قطار به طاهر زنگ زدم و بهش گفتم چند بار تلاش كردم به ليلي زنگ بزنم كه نشد. دقيقا اون لحظه اي كه داشتم با طاهر حرف مي زدم، اشكم داشت در مي اومد. 
ديگه نمي تونم بنويسم. حس خوبي ندارم. كاش سريع تر اين حس بد تموم شه. 
امروز اول شهريور، شصت و يكمين سالگرد تولد استاد عليزاده عزيز هم هست.
خدايا! كمكم كن تا دوره خوبي رو پشت سر بذارم. بابت همه خوبي ها و مهربوني هايي كه در زندگي برام كردي ممنونتم و تو را سپاس مي گويم!